عکس های احساسی از دختر و پسر عاشق و معشوق
مشاهده گالری تصاویر در ادامه مطلب...

برچسبها:
ادامه مطلب
عکس های احساسی از دختر و پسر عاشق و معشوق
مشاهده گالری تصاویر در ادامه مطلب...
مجموعه عکس های عاشقانه و باحال از دختر و پسر
همه میگن عشق یعنی دوست داشتن . . .
تصاویر بیشتر در ادامه مطلب...
گالری عکس های عاشقانه و زیبای جدید از عاشقانه های دختروپسر
مشاهده گالری تصاویر عاشقانه در ادامه مطلب...
سلام اي خواب اي رويا
سلام اي آنکه با تو عشق شد پيدا
سلام اي آشنا ، اي مه
سلام اي مونس شبها
مرا با خود ببر زينجا
نمي داني که چشمانت
چه با من ميکند هر شب
نمي داني فريب چشمهاي تو
طلسمم ميکند ديوانه ميسازد نگاهم را
ولي افسوس اينجا
فاصله
صدها
هزاران راه را بايد بپيمايد
و من تنها
ندارم طاقت رفتن
نگاهم کن
بشو همراه
من اينجا بي تو تنهايم
و مي گيرم
سراغ چشمهائي را
که يک شب آتشي افکند در جانم
ولي افسوس
اين آتش
زبان شعر هايم را
نمي داند
نشد همراه
ندانست اين دل تنها
که يک دم
هم زباني را
طلب دارد
نمي داند دل تنها
پري رويان ديگر را
نمي داند اگر
يک دم !
شبي !!
تنها !
زبانم را بداند او
من آن شب را
کنم تا صبح فردا
روشن از مهتاب
و فردا روز آغاز است
آدم بود که زنجیر را ساخت و شیطان کمکش کرد.
دل زنجیر شد...عشق زنجیر شد...دنیا پر از زنجیر شد ؛
و آدمها همه دیوانه ی زنجیری!
خدا، دنیای بی زنجیر می خواست،
اسم دنیای بی زنجیر بهشت بود.
امتحان آدم همین جا بود...دست شیطان از زنجیر پر بود!
خدا گفت: زنجیرت را پاره کن،
شاید نام زنجیر تو، عشق باشد.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد.
اسمش را مجنون گذاشتند!
مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری.
این نام را شیطان بر او گذاشت...او انسان را با زنجیر می خواست!
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست.
لیلی می دانست خدا چه می خواهد،
لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود....لیلی نمی خواست زنجیر باشد.
لیلی ماند چون نام دیگر او آزادی بود.
*******************************
بعید نیست سرم را غزل به باد دهد
و آبروی مرا در محل به باد دهد
زبان سرخ و سرِ سبز و چند نقطه…، مرا
دوصد کنایه و ضربالمثل به باد دهد
چهقدر نقشه کشیدم برای زندگیم
بعید نیست که آن را اجل به باد دهد
*******************************
کفشِ چرمی ـ چتر ـ فروردین ـ خیابانِ شلوغ
یک شب بارانی غمگین خیابانِ شلوغ
میرود تنهای تنها، باز هم میبینمش
باز هم رد میشود از این خیابانِ شلوغ
تو عاشقانه ترین فصل از کتاب منی
غنای ساده و معصوم شعر ناب منی
رفیق غربت خاموش روز خلوت من
حریف خواب و خیال شب شراب منی
تو روح نقره یی چشمه های بیداری
تو نبض آبی دریاچه های خواب منی
...ــ سیاه و سرد و پذیرنده ــ آسمان توام
ــ بلند و روشن و بخشنده ــ آفتاب منی
مرا بسوی تو جز عشق بی حساب مباد
چرا که ماحصل رنج بی حساب منی
همیشه از همه پرسیده ام ، رهایی را
تو از زمانه کنون ، بهترین جواب منی
دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید
تویی که نقطه پایان اضطراب منی
گُریزی از تو ندارم ، هر آنچه هست ، تویی
اگر صواب منی یا که ناصواب منی
هنوزم یکی تو ی پس کوچه ها
داره عاشقی رو سر میبره
تازه می فهمم وسعت تنهایی ات را
حالا که دیگر حتی بی تو"...تنهایی را حس نمی کنم
حالا که نمی توانم در جواب خوبیهایت برایت خوب باشم
حالا که بیشتر از هر کسی لحظه خوب با تو"...بودن را احساس می کنم بی انکه باشی
بگو چگونه باید مثل تو"...عاشق شد
چگونه باید مثل تو"...صداقت را معنا کرد و به جایش دروغ شنید
چگونه با اتش دوست داشتن قلبها را به اتش کشید
حتی اگر هم همه تو"...را از یاد برند من فراموشت نمی کنم...
حرف اخر " از دل نرود هر انکه از دیده برفت
خوشا دردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی
خوشا چشمی که رخسار تو بیند
خوشا ملکی که سلطانش تو باشی
..................................................
اگر چشمان من دریاست تویی فانوس شبهایش
اگر حرفی زدم از گل تویی معنا و مفهومش
.............................................
نمي دانم که بودي يا چه بودي
ولي بي حرف، قلبم را ربودي
نمي دانم که هستم يا چه هستم
ولي هر لحظه در فکر تو هستم
تقدیم به عـزیـ♥ـزم
دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود . دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است